دشت های دور

برایم خیلی دعا کنید لطفاا.

خدایا هرکاری از تو ساخته است، کمکم کن خیلی محتاجم.

فردا به نور و سپیدی و پاکی این دنیا بیشتر احتیاج دارم.

پنجشنبه سی ام تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

چه کنیم با این میزان از ورودی اطلاعات به مغزمان؟ هرروز و هرروز. دو ساعت پر استرسی را گذراندم اطلاعاتی که وارد مغزم می‌شد و هی ناتوان ترم می‌کرد. در آن حد که حتی روشن کردن ماشین لباسشویی مشکل دارم، برایم عذاب و استرس بود.

کمی از تنش و استرسم فروکش کرده.. دستم چپم انگشتانش گز گز می‌کند.صدای چرخیدن لباس‌ها و آب در ماشین لباسشویی می‌آید و صدای سکوت آن بیرون.

به خودم می‌گویم بابا ورست کیس سناریو نهایتا دیگر. آن هم که قرارنیست بشود. آخر دنیا که نیست این همه اضطراب چرا؟ مگر نه اینکه همه ما در زندگی باید میزان رنج ثابتی بکشیم..خب دیگر! این هم سهم من است، مثل همه.خدا را به خاطر همین گزینه هایی که پیش رویم است شکر‌می‌کنم همین که گرینه ای دارم برای فکر کردن و حل مساله ام؛ چیز کمی نیست.. بازهم شکر شکر شکر.

من چیزی از دست نمی‌دهم، هرچه هست تجربه زیسته من است.به امید لحظه ای که بیایم و‌ بنویسم که شد بالاخره.

پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 
شنبه هجدهم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

به تاریخ امروز: بارقه ی امید 

چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

اشتباه کردم..هر قدم‌ جدید در زندگی در ابتدا ترسناک و‌بعد شوق انگیز است.

بسیار می‌ترسم از مسیر روبرو..لعنت به پی ام اس که این قضیه را سخت‌تر‌ کرده..اشک می‌ریزم و با حال خرابم دوباره به خدا پناه برده ام..لعنت به همه خوشی های زودگذر...لعنت به پل های شیشه ای که باید از ارتفاع صدها متری از رویش رد شوی تا شاید به "موفقیت" برسی.. لعنت به تمام ناامیدی های بعد از امیدواری..لعنت به لحظات تاریکی که چراغی نمی‌یابی برای لحظه ای روشنایی...

سرم درد می‌کند،چشمانم از اشک سرخ شده و ورم کرده و قلبم در سینه خودش را دارد به در و دیوار می‌کوبد...حالم به هیچ عنوان خوب نیست..

به امید روزهای سفید روبرو...به امید نور..

برای همه تان از خدا نیکی و نور میخواهم. لطفا برایم زیاد دعا کنید به دعاهایتان ایمان دارم،حالم خیلی بد است..

 

دوشنبه ششم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

هر قدم جدید در زندگی ترسناک و شوق‌ انگیزه.

یکشنبه پنجم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

زمانی که اضطراب انجام کاری مرا فرا می‌گیرد،دستهایم شروع میکند به گزگز کردن و بی حس شدن..از آرنج هایم‌ شروع می‌شود، حس سرما و گزگز... تا انگشتهایم..میان انگشتهایم را انگار حس نمی‌کنم.. دستانم را در هم قلاب می‌کنم و تا جایی که می‌توانم فشار میدهم تا شاید دوباره انگشت هایم را حس کنم،نمی‌شود... این بار دست هایم را مشت می‌کنم ‌‌و دوباره فشار، تا آنجایی که انگشتانم را شاید حس کنم. انگار نه انگار که مفصل، استخوان، گوشت، پوست و اینها تشکیل دادنشان...همواره احساس یک فضای خالی، یک سرما، یک پوچی بی انتها..

جمعه سوم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

از اینکه برایم کامنت یا پیغام خصوصی می‌گذارید و برایم دعا می‌کنید، انرژی می‌فرستید، در پیغام خصوصی به من، به کسی که نمی‌شناسیدش،قوت قلب می‌دهید، یا مثلا یک خاطره رندوم از زندگی تان را بهم می‌گویید، بسیار مشعوف و شکرگزارم. 

جمعه سوم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

یک‌ روز از علاقه ام به فرش می‌نویسم. از تر شدن چشمهایم هنگام دیدن فرش‌ها.. از علاقه پدربزرگم به فرش ترکمن و یادگاری هایی که از خرید های با وسواس او‌ دارم.

چشمانم تر است هم برای پدربزرگ هم برای نقوش فرش ترکمن..

بابابزرگ تو همیشه در قلب منی..هیچ وقت در طی این سالهای نبودنت فراموشت نکرده ام.

دوستت دارم.

پنجشنبه دوم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

یک روز می‌روم به نیویورکِ پر از شلوغی و از بالای ساختمان امپایر استیت به این روزها که نه، به روزهای خوشِ‌ رویرو فکر می‌کنم.

چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

واقعا چه چیزی جز عنوان دارم که بگویم...

جهان پر از رنج است

با این حال

درختان گیلاس شکوفه می‌دهند." کوبایاشی ایسا" 

روزهای خاکستری غلیظ با لحظاتی از شادی و نور از پی هم می‌گذرند. آخرین باری که اینجا نوشتم واقعا حس می‌کردم که کسانی برایم دعا کرده اند و‌انرژی مثبت فرستاده اند که آنقدر خوش اقبال بودم. آن قرارداد را بستم و لحظاتی از شادی دنیایم را پر کرد.حال دوباره اما... دلهره.. برای چیزی دیگر...آه زندگی..

ولی چه می‌شود کرد؛ هنوز اما جهان جایی ست که در آن نور از لابلای درختان انبوه یک جنگل استوایی به زمین می‌رسند..هنوز جهان جایی است که یک پدریزرگ با نوه اش زیر باران سرخوشانه می‌خندند... هنوز جایی است که می‌توان بوی لطیف نوزادی را استشمام کرد..جایی است که شب پدر به فرزندش قول داده برای شهربازی فردا و امان از آن شب برای آن کودک..از آن اشتیاق و‌انتظار.. . جایی ست که یک نفر ایمیل ویزایش را دریافت کرده... جایی ست که یک نفر آخرین قسط آخرین وام بلندش را واریز کرده... جایی ست که در دل گرما، خنکی نگاه کسی همچون نسیم بر نگاه دیگری می‌نشیند..جایی است که عابری به محض آنکه بعد از کارهای اداری و بدوبدو ها رسیده به چهارراه، چراغ عابر سبز می‌شود... جایی است که یک نفر بالاخره پس از دوره ای از رنج می‌فهمد میخواهد با زندگی اش چه کار کند.. جایی است که لذت طعم ناب یک شیرینی جدید زیر دهان کسی مزه می‌کند..جایی است که در آرامش خانه ای سگ خرناس کنان زیر آفتاب لم داده .. جایی است که صدای خوشِ آوازِ زنی در کوچه ای پیچیده... جایی است که زنی پس از یک روز سخت روی ملحفه های سفید و تمیز تختش ولو می‌شود، جایی ست پر از قهقهه های مستانه ی کودکان فارغ از مدرسه، جایی ست پراز اولین روبرویی مادر با نوزاد تازه متولد شده اش...جایی ست که هنوز کسی صبح ها با صدای شلوغی گنجشکهای پشت پنجره اتاقش از خواب بیدار می‌شود..جایی ست که هنوز ...

 

چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم