دشت های دور

شب هایی که خوابم نمی‌برد به هزاران چیز فکر میکنم،مثل همه آدم ها.

به لحظات کوتاه شادی هایم، به غم هایم، به رنجی که میبریم، به آینده، به ..   به همه چیز و هیچ چیز فکر میکنم.

اما بلا‌ استثنا همه شبهایی که خوابم نمیبرد به زنی فکر میکنم که روزی خبرش را در روزنامه ای خیلی قدیمی-شاید روزنامه ای که آن زمان از قدمتش چهل پنجاه سالی می‌گذشت- خواندم ؛ زن در یک آتش سوزی سوخته بود و پلک هایش از دست رفته بود و این یعنی آنکه مِن بعد نمیتوانست چشم هایش را ببندد. روزنامه از درد هر شب زن و اینکه به هزار و یک بدبختی شبها میتوانست بخوابد(میتوانست؟) اشاره کرده بود و از خیرین برای درمانش کمک خواسته بود .

هرشبی که خوابم نمیبرد به آن زن فکر میکنم.به عکسش، به غم چشمهای همیشه بازش... به این فکر میکنم که آدمیزاد در برابر هر درد بزرگتر از خود چه چاره ای دارد جز خوابیدن. آن زن از غم چشمهایش معلوم بود که هزاران درد دیگر داشته و حالا هم این درد ، درد آنکه زمانی که زورت به زمین و زمان نمیرسد و میخواهی بخوابی تا فقط برای چند ساعت بدبختی ات را فراموش کنی، نتوانی... . 

هرشبی که خوابم نمیبرد فقط لحظه شماری میکنم تا موعود خواب فرا برسد و مرا از چنگال دیو بیداری رها کند. و فقط بخوابم و بخوابم و بخوابم تا غصه های بزرگتر از خودم فراموشم شود.

شب هایی که خوابم نمی‌برد به هزاران چیز فکر میکنم،مثل همه آدم ها.یکی از آن چیزها زنی است در قاب ستون یک روزنامه کهنه و دیگری زنی سالها بعد دراز کشیده در تختش، خیره به سقف.

سه شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

دلم دارد از غم میترکد,از غم از دوری از بی کسی.دلم یکی از این روزهای رو به خنک شهریور میترکد و هیچکس عین خیالش هم نخواهد بود.نقطه

شنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

خدایا میشود لااقل یه خبر خوب برایم بفرستی؟ میشود شنبه و یکشنبه خوشحال باشم؟ میشود؟ لطفا؟

جمعه پانزدهم شهریور ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

پشت تمام فیلم های غم انگیز دنیا و مایی که به تماشای آنها مینشینیم یک چیز است، ترس از گریه در برابر دیگران، ترس از دستگیر شدن هنگام گریه‌ی بی دلیل وقتی نشسته ایم و زل زده ایم به دیوار روبه رو.

فیلم های آبدوغ خیاری گریه دار دیواری ست که پشت آن قایم می شویم تا کسی نفهمد که داریم برای خودمان گریه میکنیم نه برای مرگ عشق شخصیت اول داستان.

آخرین باری که با فیلمی گریه کردید را به یاد آورید؛ شخصیت اول داستان دارد میمیرد از غم و ما نشسته ایم روبه رویش و داریم به پهنای صورت برای تمام بدشانسی هایمان، برای تمام نمیشودهایمان، برای تمام آرزوهای دفن شده ی مان...اصلا به دلیل هیچ دلیلی اما برای خودمان... گریه میکنیم .

کارگردان ها، شخصیت های محبوب فیلم هایشان را میکشند تا ما آخرهفته با خیال راحت برای خودمان _ و نه برای شخصیت اول داستان_ و غم هایی که تمام نمیشود، بی هیچ ترسی زار زار گریه کنیم..آخرین باری که با فیلمی گریه کردید را به یاد آورید.

یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

دیگر حتی امیدی به روزهای روشن ندارم، اما چیزی ته ته ته دلم میگوید همین است؛ زندگی ات همینقدر هیجان انگیز! است. 

اتفاقی برایم افتاد که مرا بار بیشتر بهت زده کرد. و واقعا دارم به این حقیقت پی میبرم که دخترک تو فیلم میگفت: میخواهی نصیحتت کنم؟ هر آدمی را که شناختی بدان دقیقا برعکس آن است که شناخته ای.

آدم های عجیب این شهر زشت من را دیگر بهت زده نمیکنند ولی. درست است عجیب بود شنیدن چیزهایی، ولی خوشحالم که این اتفاق مرا از آن دنیای گل و بلبل بیرون کشید.خوشحالم که دیگر تکلیفم مشخص شد همه این آدمها ، انسان نما هستند و لاغیر.اینطوری همان روش خود قدیمهایم جواب میدهد که بهترین دفاع را حمله میدانستم.

سالهای عجیبی را دارم میگذرانم و این برای من یعنی رشد؛هرچند دردناک.

تقریبا یک سال میگذرد از تصمیم احمقانه ام که فروغ گاردت را بگذار پایین.انگار که کسی که به گوش سرنوشتم رساند و فوقع ما وقع.

از این لحظه به بعد من همان آدم خشک و بی اعتمادم به دنیای آدمهای این جغرافیای مزخرف.

جمعه هشتم شهریور ۱۳۹۸ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم