به مفهوم چرایی زندگی فکرمیکردم و میاندیشیدم که واقعا چه زمانی انسان فکر میکند که دارد راه زندگی را درست میرود؟ به یک کلمه ساده رسیدم: حس تعلق
شما زمانی از خودتان و زندگیتان راضی هستید که به جایی، به کسی یا چیزی احساس تعلق داشته باشید. با این حس تعلق، معنای زندگی تان کامل میشود، از پوچی رد میشوید و زندگیتان رنگ میگیرد، حیات تان را زیر سوال نمیبرید و دل تان در یک روز کدر پاییزی نمیترکد.
ممکن است عضو گروه پیلاتس باشگاه نزدیک خانه تان باشید و از حس تعلق به گروهی چند نفره در روزهای زوج احساس خوبی داشته باشید.
یا اینکه بدانید وقتی خسته از سرکار برمیگردید، خانه ای هست که دَرَش را به روی خانواده تان باز خواهید کرد و به آغوش گرمشان پناه میبرید ومتعلق به آنجا هستید.
یا هوادار تیم فوتبالی هستید و دل خوش به آن که چه کیفی خواهید کرد که با صدها هوادار دیگر قرار است جمعه بعد بروید و به داور و تیم رقیب فحش بدهید.
یا حس تعلق به جماعت قهوه خورها، حس تعلق به کوهنوردی و قرار های صبحِ طلوع نزدهی جمعه ها، به گذراندن تایم ۱ تا ۱:۳۰ظهرها با همکارها توی اشپزخانه کوچک شرکت، به تریلی هجده چرخ تان که یاور و مونس تان در جاده های طولانی است، به بچه تان که تاتی تاتی کنان اولین قدمهایش را تازه دیروز برداشته، به دوستان شطرنج باز ِ مثل خودتان بازنشته ی پارک روبروی خانه تان، به فرشی هزار رنگ که خودتان بافته اید، به جماعت طرفداران پروپاقرصِ منتظر اخرین فصل مانی هایست، به گروه تلگرامی خانوادگی که هرروز صبح پیام های صبح زیبایتان بخیر در آن میفرستید و هزاران دلیل دیگر زندگی و هزاران حس تعلق دیگر...
در بی تعلق ترین زمانِ زندگی ام، به این مفهوم ها فکر میکنم... و به جای جستجوی معنای زندگی و چرایی هستی و غیره صرفا به این فکر میکنم که شاید حس تعلق کوچکی مرا سرپا نگه دارد.