دشت های دور

شروع میکنید از حرف زدن راحع به آدمهای دیگر. با ولع و طوری راجع به دخترِ نوه عمه ی همسایه مادربزرگتان صحبت میکنید که انگار خیلی موضوع حیاتی است..

شروع میکنید به دیدن و شنیدن هرآنچه که از سطح سلیقه شخصی تان فاصله دارد. فیلمهایی میبینید که مبتذل است، فیلمهایی که خود کارگردان تا به حال فیلم خودش را کامل ندیده از بس که چرت بوده است.

شروع میکنید به دنبال کردن هرچی زرد و زردی است. اینکه فلان بازیگر دوروز پیش با فلان خواننده چه کرده اند، را با انگیزه ی هرچه تمام تر رصد میکنید. عاشق صفحه های حاشیه بازیگران و... در شبکه های اجتماعی میشوید.

سعی میکنید همه اش در پس زمینه صدای تلویزیونی، موسیقی ای چیزی باشد.

سعی میکنید همه اش در موبایل تان بچرخید،انقدر بچرخید که شب در تخت خواب هم ول کن نباشید، از چشمانتان اشک بیاید و همچنان گوشی در دست خود را مشغول کنید.

برایتان آشناست؟ تبریک میگویم شما کسی هستید که هیچ کاری در جهت رشد خودتان نکرده اید، با خودتان یک لحظه نمیتوانید تنها باشید،چرا که اگر صدای سرتان بلند‌ شود حتما مواخذه تان میکند که چرا هیچکاری نمیکنی.. برای خودت.. برای زندگی ات..به همین خاطر است که با موضوعات مزخرف خودتان را سرگرم میکنید، همه اش سرتان را با این خزعبلات پر میکنید که مبادا با خودتان روبرو شوید.. ترسناک است که چهار سال بعد یهو سر از کوشی تان در بیاورید و یهو زندگی بگوید این هم چهار سال از عمرت که گذشت و هیچی به هیچی . 

 

حس آدم به آدم دروغ نمیگوید.. زمانیکه که احساس کردید بیهوده ترین کارها را طوری انجام میدهید که انگار بزرگترین و مهمترین کارهاست؛ بترسید. وقتی دیدید با چیزهای بی ارزش(فیلم، موسیقی، آدمها و...) دارد یک مدت طولانی ای بهتان خوش میگذرد، بترسید.. شما قرار است یکهو‌ چشم باز کنید ببینید شما مانده اید و حوض تان...سالهای جوانی تان رفته و شما هیچ کار هیچ کار هیچ کار هیچ کار نکرده اید.

 

هروقت علیرغم آگاهی به سمت ابتذال رفتید لطفا هرچه سریعتر مسیر را دور بزنید تا دیر نشده و در باتلاقش فرو نرفته اید. 

پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

یکشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

ما قصه سکندر و دارا نخوانده ایم       از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

وقتی در زندگی چرا میگوییم، انگار این «چرا» ما را در یک خواب،در یک اوهام، در یک تونل دربسته رها می‌کند...چرا من.. چرا این اتفاق….چرا..چرا..چرا…

اما زمانی که می‌گوییم «چگونه»… دری به روی ما باز می‌شود، نوری به قلبمان می‌تابد…من چگونه می‌توانم از این مساله عبور کنم، این اتفاق چگونه حل می‌شود…چگونه..چگونه..چگونه…

با چگونه گفتن، ذهن مان گویی دیگر مثل چرا گفتن، دنبال کننده اتفاق و جریانی نیست بلکه خو‌د، جریان سازی می‌کند.خودش انگار منجر به جواب می‌شود و چه چیزی از این بهتر در این روزهای کدر و تاریک... 

با خودم دارم چگونه ها را تمرین می کنم.. برای شروع میخواهم از چیزهایی که خوشحالم می‌کند هروقت یادم آمد بیایم و اینجا بنویسمشان که اول به خودم یاداوری کنم حال خوب را و‌بعد هرکسی که گذرش اینجا افتاد.

شنبه نهم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 
شنبه نهم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

حالم 

پنجشنبه هفتم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

Only from the heart you can touch the sky

یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 

ترکیب قشنگِ « نورِ من ».... 🤍

جمعه یکم بهمن ۱۴۰۰ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم