خب ذهنم برای نوشتن یک نوشته منسجم ابدا منسجم نیست پس ...
۱.دوست دارم یک بنسای داشته باشم؛ البته یعنی دوست دارم کسی یک روز- بی مناسبت هم که شد چه بهتر- در بزند بگوید این بنسای برای تو. یعنی انقد که مرا بشناسد بداند چقد عاشق بنسای ام و چقدر هدیه گرفتنش بیشتر خوشحالم میکند -و البته که بی مناسبت هم که شد چه بهتر-
و خلاصه بلدم باشد، آخ که چه کیفی.
بنسای همیشه مرا یاد دیالوگ فیلم ایرانی محبوبم میاندازد انچا که زن به شوهر، بنسای خریده شده را نشان میدهد و مرد غرولند میکند و میگوید گران است و فلان بعد زن میگوید فروشنده گفته اگر با این گیاه حرف نزنیم افسرده میشود و پژمرده، و مرد درجا میگوید که اگر با او هم کسی صحبت نکند افسرده و پژمرده میشود؛ ولی بابت این کار کسی به او پول نمیدهد..
دوست دارم بنسای داشته باشم و هرروز با او صحبت کنم تا هم خودم افسرده وپژمرده نشوم و هم او. دست بکشم روی شاخ و برگش و کیف کنم از این موجود زنده عجیب.(راستی خیلی بی ربط چند صباحی است وقتی میروم پیاده روی دست میکشم روی تنه درختان و چند لحظه مکث میکنم و کیفور میشوم و حسابی حالم سرجایش می اید، بعد میرسم به نزدیکی خانه و با خپل -گربه نزدیک خانه مان- سری به هم تکان میدهیم و میگذریم. و روزم ساخته میشود. احمقانه است بله ولی ما یعنی من،درختان و خپل حالمان با هم خوب است.)
۲.آه از آرایشگرهای کم حرف؛کاش تکثیر شوند. قشنگ مینشینی زیر باد سشوار و صدای قیچی و اب پاش، یک دل سیر وارد جهانی دیگر میشوی. یک مدیتیشن حسابی میکنی و سرآخر بابت کوتاهی مو و یک جلسه مدیتیشن، حق الزحمه اشان را پرداخت میکنی و با سرِ سبک شده از وزن موها وافکار، سرمست، سالنشان را ترک میکنی. وین وین
۳.کلام آخر آنکه وقتی پ میخندد انگار برای لحظه ای جهان، می ایستد و دنیا پر از نور و اکلیل میشود. نقطه