زندگی ام پر است از تردید که مثل خوره دارند مغزم را میخورند.زندگی ام پر است از تردید که اگر آن کار را میکردم چه، اگر فلان کار را نکرده بودم چه. پرم، پر از تردید،خوره،بلای جان..زندگی ام دقیقا مثل آن لحظه ای است که در پله ها یکهو محاسبه ارتفاع پله از دست آدم در میرود و آدم نمیداند پایش را باید بلند کند برای پله بعدی یا بگذارد روی همان پله. همان لحظه دقیترین تعریف زندگی من است. همان لحظه ای که نمیدانی چکار باید کرد، همان لحظه ای که هرکار بکنی یا با مغز پایین پله هایی، یا پایت را محکم کوبیده ای روی پله پایینی ؛انرژی بیهوده صرف کاری عبث .
فقط یک چیز را مطمئنم این زندگی چیزی نبود که میخواستم، این راه راهی نبود که منظره اش را تصور کرده بودم.