دشت های دور

زندگی ام پر است از تردید که مثل خوره دارند مغزم را میخورند.زندگی ام پر است از تردید که اگر آن کار را میکردم چه، اگر فلان کار را نکرده بودم چه. پرم، پر از تردید،خوره،بلای جان..زندگی ام دقیقا مثل آن لحظه ای است که در پله ها یکهو محاسبه ارتفاع پله از دست آدم در میرود و آدم نمیداند پایش را باید بلند کند برای پله بعدی یا بگذارد روی همان پله. همان لحظه دقیترین  تعریف زندگی من است. همان لحظه ای که نمیدانی چکار باید کرد، همان لحظه ای که هرکار بکنی یا با مغز پایین پله هایی، یا پایت را محکم کوبیده ای روی پله پایینی ؛انرژی بیهوده صرف کاری عبث .

فقط یک چیز را مطمئنم این زندگی چیزی نبود که میخواستم، این راه راهی نبود که منظره اش را تصور کرده بودم.

دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

کارم از اشک و آه هم گذشته است. کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده‌ی خویش را واقعا نمیدانم. چندوقت پیش همینجا با دلی شکسته، با گریه‌ چیزی خواستم و شد.امشب مجاری غدد اشکی ام مرا یاری نمیکنند اما همانقدر شاید هم بیشتر دل شکسته ام.لحظه های بسیاری ست که در جمع ام اما نمیشنومشان؛ چشمانم دوخته میشود به پنجره ای، به گوشه ی میزی، به دیواری که سفیدی اش یکدست نیست، به نخ رها مانده بر روی پیراهن کسی، به بطری روی میز خانه روبرویی که از پنجره میبنمش، و به نقطه ای از هوا که جایی نیست و هست.جایی نیست که چیزی برای دیدن داشته باشد در عین حال جان میدهد برای ترسیم نمودار بدبختی هایم. 

لحظه های بسیاری ست که پرت میشوم به بدبختی و بعد از لحظاتی دستی مینشیند روی شانه ام یا صدایی می‌آید و مرا مثل تمامیت وجودی ام ناتمام میگذارد.

یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

باورم نمیشود که یک سال است که اینجا را دارم ,تنها برای خود خود خودم.عجیب است اولین متن نوشته شده را که میخوانم فکر میکنم امکان ندارد تاریخ نوشته درست باشد تیر۹۷؟؟؟؟؟؟؟ امکان ندارد,انگار همین دیروز بود که شروع کردم به نوشتن از دغدغه هایی که امروز حداقل هشتاد درصدش دیگر دغدغه ام نیست و حتی خنده دار است برایم.

خاطرم هست که چطور در دنیایی که برای خودم ساخته بودم درگیر دغدغه های مزخرفی شده بودم.خاطرم هست که چقدر با همه ادعاهای بزرگی,کوچک بودم و نمیییفهمیدم.یک سال گذشته و من به هیچ وجه از راهی که رفتم بشیمان نیستم که اگر آن تجربیات نبود چقدر همچنان خام می ماندم بی آنکه بدانم اطرافم چه میگذرد. یک سال گذشته و من به هیچ وجه از راهی که رفتم بشیمان نیستم اما اندوهگین چرا.اندوهگینم بابت آنکه چرا هنوز همان آدمم بی هیچ دستاوردی.اندوهگینم بابت آنکه فکر میکنم چقدر زمان کم دارم ,چقدر سالهایی که در جزیره سرگردانی گذشت میتوانسم مفیدتر باشم و نبودم..

این روزها گیجم.انگار با بتک به سرم کوبیده اند و مجبور به راه رفتنم کرده اند.نمیدانم سال دیگر این وبلاگ سربا باشد نمیدانم اصلا من سربا باشم یا نه.نمیدانم دغدغه ها ی امروزم چقدر سال بعد مرا به خنده وا میدارد.فقط میدانم که نمیخواهم آهنگ ضربه بتک همچنان در سرم باشد.نقطه.

پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

خوابی ست که مکرر میبنم: سوار ماشینم,فرمان,اتاق ماشین و کلیت ماشین را نمیبینم,فقط میبینم که در مسیری هستم و باید ترمز کنم .هرکاری میکنم نمیشود پاهایم گیر ندارد,از انجام این فعل ساده عاجزم.همیشه میبینم که درآخر با دست هایم سعی میکنم پدال ترمز را فشار دهم و باز هم نمیشود که نمیشود تا جایی که در اوج استیصال و اضطراب از خواب میپرم.

پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

 تنها راه رهایی تحمل چیزهای تحمل نابذیره

سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

خسته ام، از تمام کارهای نکرده خسته ام. بفهم .مرهم باش نه نمک برای این زخم عمیق دل.

بیشتر از همیشه عاجزم، بیا تسلی باش.

این اداها دیگر برای ما نیست بفهم.خسته ام، از تو خسته ام.از خودم خسته ام

 

اگر امروز خبری خوش از تو نیاید..وای اگر خبری خوش از تو نیاید..اگر خبری از تو نیاید...

پنجشنبه ششم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 

حالم بد است.از دنیای این آدمها که هیچ وقت نفهمیدمشان .هروقت خواستم به یک کدامشان اعتماد کنم توزرد از آب درآمدند هربار هربار هربار.. این بار مقصر من بودم؟که راحت تر گرفتم؟ که باز به آدمهای این تبار اعتماد کردم؟ فکر کردم این بار فرق می‌کند؟که این آدم فرق می‌کند؟

مگر یک جغرافیا فقط به دره و رود ختم نمی‌شود؟چطور اینقدر عجیب این جغرافیای لعنتی به آدمهای یکسان ختم می‌شود؟ لعنت به تمام این آدمهای سیاه

 

 

هنوز دلم می‌خواهد فکر کنم این یکی فرق می‌کند. لعنت به من که هنوز به این آدم امید دارم.

شنبه یکم تیر ۱۳۹۸ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم