چند روز پیش دچار پنیک اتک شدم...در زندگی ام تا به این حد از مرگ نترسیده بودم.
رفته بودم حمام و طبق عادت صرفه جویی به خاطر هزینه ی زیاد برق اینجا، چراغ را روشن نکرده بودم،روشنایی روز کمی فضا را روشن کرده بود. دوش حمام مان با یک محفظه ی شیشه ای از باقی فضا جداست. برای منِ کلاستروفوبیک، کلا فضای جالبی نیست. حالا به این فضا، تاریکی و یک عنکبوت بزرگ را اضافه کنید. دقایقِ استیصال از ان فضای محصور و موجودی که در تاریکی خوب تشخیصش نمیدادم به کندی میگذشت. شروع کردم به صداکردن مامان. هرچه بیشتر صدایش میکردم احساس خفقان بیشتری میکردم.صدایم را نمیشنبد و وضعم بدتر و بدتر میشد. به هرجان کندنی بود خودم را کشاندم بیرون. پایم را که بیرون گذاشتم،حوله را برداشتم و سریع دستم را به در گرفتم تا نیافتم...سرگیجه داشتم و به هیچ عنوان نمیتوانستم نفس بکشم.. منقطع و پشت هم نفس های کوتاه میکشیدم و هنوز نمیفهمیدم این چه حالی ست..
حالت غریبی بود سرگیجه بود و نبود، انگار که با تمام سرگیجه های زندگی ام فرق داشت..قلبم دیوانه وار میتپید و بدتر از همه آن که نمیدانستم چه مرگم است.
یکی دو دقیقه گذشت، کمی و فقط کمی بهتر شده بودم ولی حالا ترس از مردن اضافه شده بود که انگار سایه اش همان دور و اطراف بود.همچنان تنگی نفس داشتم و قلبی که آرام نمیشد. مامان را که دیدم توانستم برای چندثانیه چیزی را لو ندهم، و فقط خودم را کشاندم روی تخت و فکر کردم دارم میمیرم، بله مسخره بود به نظر خودم در آن لحظه داشتم به خاطر یک عنکبوت و فضای تنگ حمام، میمردم. واقعا در آن لحظات به خودم قبولانده بودم که دارم سکته میکنم. روی تخت دراز کشیدم و از اینکه انقدر در برابر مرگ عاجز بودم مسخ شده بودم. حدودا یک ربع یا بیست دقیقه به همین منوال گذشت و من به خیالم از مرگ جَستم.
هروقت راجع به حمله عصبی میخواندم، تجربه دیگران از مواجهه با آن برایم عجیب بود..یعنی چطور نمیتوانستند بر خودشان کنترلی داشته باشند، اصن مگر میشود..شاید اغراق میکنند...شاید..
اغراق نبود...نه...هیچکدام از علایمش که در دیگران خوانده بودم اغراق نبود، این را همان روز که فکر میکردم دارم بابت یک چیز مسخره میمیرم و نمردم فهمیدم.