کم کم دیگر نمیفهممت.
دارد جلوی چشمم آب میشود .
دیگر نمیفهممت...
کم کم دیگر نمیفهممت.
دارد جلوی چشمم آب میشود .
دیگر نمیفهممت...
در اوج ناامیدی ، کورسوی امیدی درونم تقلا میکند برای رنگ پاشیدن به زندگی ام. ایمان دارم به فصل سبز و روزهای خوب. ایمان دارم به خوشحالی دنی و خوشحال خانواده م ؛همین فردا.
برای آخرین بار میروم تا تمام زورم را تمام قدرت نیم بندم را هم استفاده کنم. ازش بخواهم که تمام کند این زجر را برای دنی. من امروز چند ساعتی وقت دارم تا قبل از انکه مردمان ان سر دنیا بروند دنبال کارهایشان بروم و از او که هیچ وقت رویم را زمین نزده بخواهم که پادرمیانی کند که بشود.برایم دعا کنید
دست چپم درد میکند، میگرنم عود کرده ست و تماما در شرایطی هستم که برده لحظات و سرنوشتم، هیچ کاری از دستم برنمیآید و این برایم دشوارتر از همه چیز است. اما گریه نمیکنم نه اینکه نخواهم، نمیتوانم...در زندگی لحظاتی از اندوه ست که مرحله ای از غم را پشت سر میگذارید که دیگر اشک چشم هم به اراده خودتان نیست و خشکیده ؛ سیستم بدنتان به هم ریخته و مانند مردگان متحرک فقط خیره میشوید به داستان روبرو و اندوه های هنوز نیامده.
نمیدانم چرا اینجا دارم این خزعبلات را مینویسم ، ولی فعلا همین نوشتن آرامم میکند.
تمام توانم را جمع کرده م، امید بسته ام به این دو روز، به این ساعت های آخر و هنوز به خدا ایمان دارم که کاری میکند.من جز او هیچ کسی را ندارم و حالا اگر او هم کاری نکند نمیدانم چطور روح متلاشی ام دوباره من خواهد شد. (خواهد شد؟؟).
به خاطر دنی که میدانم چقدر فسرده ست چقدر اضطراب دارد این روزها، چقدر وانمود میکند که خوب ست ولی میدانیم که نیست؛محض خاطر او خودم را نگه داشته ام ...خدایا گفتم من جز تو کسی را ندارم نه؟
در تمام لحظاتی که اینجا با اشک نوشته ام یک ارزوی بزرگ داشتم که هنوز خیال برآورده شدن ندارد. حالا نیز اشک میریزم و همان یک آرزو را نه حتی برای خودم ، برای دنی میخواهم. برایش ، برایمان میخواهم این غم عجیب، این شبی که صبح ندارد-امیدی که در لحظه ای بالاترین نقطه و لحظه ای بعد در پست ترین نقطه کهکشان است به خدا که بدتر از ناامیدی ست- دستش را از گلوی خانواده ی نیم جان مان بردارد.
قرار نیست چیزی بدهی؟ چرا امیدوارمان میکنی؟ به آسمان ها[قسم] که خسته شده ام.دیگر بریدم ..
چندبار اینجا آمدم و نوشتم و نوشتم نوشتم که فقط یک چیز میخواهم ازت؟؟ امیدوارم شدم و به عرش رفتم و بعد دوباره پرت شدم ؛ پرت شدم نه به دره ناامیدی -که بازهم کورسوی امیدی هست- که به قعر پست ترین دره هایِ بعد از آن. هر بار هربار هربار