دشت های دور

از روانم دیگر چیزی باقی نمانده..با کالری ها و قدم ها و خزعبلات دیگر دارم خودم را گول می‌زنم..حالم بد است..حالم بدتر می‌شود وقتی که قدم در خیابان هایی میگذارم، کافه هایی میروم، با آدم هایی معاشرت دارم که هیج اطلاعی از وضعیتی که در آن هستم، در آن هستیم ندارند..حالم بد است..همیشه از خنده دیگران خوشحال میشدم این روزها بیخودی عصبی میشوم..حالم بد است...حوصله حرف زدن با آدم ها را ندارم..حوصله ندارم در فکرم به فارسی فکر کنم و در گفتگو با آدم ها به دو زبان غیر فارسی مجبور به معاشرت باشم..معاشرتی که هیچ حرف مشترکی هم ندارم..سر هر موضوعی گریه میکنم..چند ماه پیش یکی از دوستانم از قضیه ای پرسید و پرسید خوبی؟ همین... پرسید خوبی؟ و من گریه کردم. همان روزها کارمند بانک از من راجع به قضیه ای که شنیده بود پرسید و من باز ناخوداگاه گریه کردم...

امروز چند ماه گذشته است و من دیگر حال حتی با دیدن لبخند نوزادی، با شنیدن یک نوای فارسی در غیرمنتظره ترین زمان ممکن، با..... راستش با نفس کشیدن..حتی با نفس کشیدن اشکم جاری ست...

حالم بد است...

دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

این روزها دارم کالری ها و مخارج و قدم های روزانه ام را ثبت میکنم. در اوضاعی که به وفق مرادم نیست و گیج و گمم ( مثل تمام طول زندگی ام)، ثبت این چیزها این حس را بهم می‌دهد که اوضاع تحت کنترلم است و از این بابت خوشحالم.

دارم لاغر می‌شوم گویا، و از این حس که مدت ها نداشتمش و دارم به خودم و سلامتم اهمیت می‌دهم خیلی خیلی خوشحالم.

شکرگزار تمام این لحظاتم هستم، اوضاع می‌توانست برایم خیلی سخت تر باشد.

شکر

نقطه

جمعه دوازدهم اسفند ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

دقت کرده اید بعضی اوقات آدمهایی را برای بار اول می‌بینید و در همان لحظه ی اول میفهمید که قرار نیست از این آدم خوشتان بیاید...سرم درد می‌کند و یکی از این آدمها دارد کنار من یک‌ریز صحبت میکند و بدی اش این است که هرروز چند ساعت مجبور به تحمل کردنش هستم..

وقتی آدمی که ازش بدتان می‌آید به زبانی غیر از زبان مادری تان حرف میزند اوضاع وخیم تر هم می‌شود.. (احتمالا میتوانید حدس بزنید که شخص مذکور دارد فارسی هم صحبت نمیکند.....)

پ ن : احتمالا از عوارض پی ام اس است، عملا نصف ماه را دارم با هورمون های قر و قاطی شده ام سر و کله می‌زنم..

سه شنبه نهم اسفند ۱۴۰۱ |  | فروغ | 

آینده آینده آینده

هرچقدر بیشتر بهش فکر میکنم، از من دورتر و نامفهوم تر می‌شود...در این شرایط عشق، دغدغه های جوانی ام که دیگر برنخواهند گشت،خوشی های هرازگاهیم و ....چقدر پوچ و بیهوده به نظر می‌آید. هیچ چیزی و مطلقا هیچ چیزی خوشحالم نمی‌کند؛ دیگر ناراحتی ام فقط برای خودم نیست، به اندازه چند میلیون نفر غصه دارم، خیلی خیلی خیلی غصه دارم. در تاریکترین شرایط وقتی حال خودم بد بود، نگاه به پنجره های روشن خانه دیگران در تاریکی لاقل امیدوارم می‌کرد...ولی حالا...حالا دیگر همه جا برایم خیلی تاریک است..

دوشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۱ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم