انکار....دایی وسطی ام همیشه پای آینه بود.در حال کندن موهای سفید شده از سرش! گَردِ سفیدِ سن و سال دار شدن را بر روی موهایش باور نداشت و هعی در حال کمتر کردن موهای سفیدش بود. سال به سال آینه و داییم به مرور کمتر هم را میدیدند..دیگر نیازی به صرف زمان زیاد برای خلاص شدن از شر موهای سفیدش نبود.
پذیرش.....دایی ام بعدها شروع کرد به رنگ کردن موهایش و مشکل بزرگش حل شد. افزایش سن ش را این بار با رنگ پوشاند.گرچه سالهاست نه رنگ به مو میزند و نه قیچی به موهای سفید...همه سفید شده اند...
بچه که بودم و همیشه دایی را روبروی آینه میدیدم.. برایم سن نامفهوم بود و پیری راهی طولانی تا من داشت که قرار نبود هرگز تجربه اش کنم.
دو سه سال است که موهای سفیدم را قیچی میکنم.اوایل یکی را با ذوق پیدا میکردم قیچی میکردم و تمام. میرفت تا چند ماه دیگر که شاید اتفاقی یک تار سفید دیگر پیدا کنم. فقط دو سه سال گذشت تا چندوقت پیش که موهای سفیدم کلافه ام کرد... کار من نبود... آنهمه تار سفید و قیچی خسته من... نه..
گرچه هنوز در انکارم و رنگ کردن مو تا من راهی طولانی دارد... ولی امان از آن لحظه استیصال... آن لحظه که گویی همین دیروز کودکی بودی با لبخند شیطنت آمیزش که خیره شده به تصویر دایی با موهای جوگندمی در آینه .. و امروز...
دیروز دور از آینه و امروز روبروی آن..