دشت های دور

زمانی که اضطراب انجام کاری مرا فرا می‌گیرد،دستهایم شروع میکند به گزگز کردن و بی حس شدن..از آرنج هایم‌ شروع می‌شود، حس سرما و گزگز... تا انگشتهایم..میان انگشتهایم را انگار حس نمی‌کنم.. دستانم را در هم قلاب می‌کنم و تا جایی که می‌توانم فشار میدهم تا شاید دوباره انگشت هایم را حس کنم،نمی‌شود... این بار دست هایم را مشت می‌کنم ‌‌و دوباره فشار، تا آنجایی که انگشتانم را شاید حس کنم. انگار نه انگار که مفصل، استخوان، گوشت، پوست و اینها تشکیل دادنشان...همواره احساس یک فضای خالی، یک سرما، یک پوچی بی انتها..

جمعه سوم تیر ۱۴۰۱ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم