همه اش مالِ چندوقت پیش است که با یک کامیون آمدند بی هوا یک بار سنگین چند تنی خالی کردند روی قفسه سینه ام ،این بار مال من نبود و نیست ، هیچ کس هم اما، سراغی از آن نمیگیرد، من هم مجبوری باهاش هی این طرف و آن طرف می روم. میروم با بار چند تنی ام می چرخم توی شهر حتی، انگار خودم هم بدم نیامده باشد،می روم بقالی شیر میخرم ،می روم کتابفروشی، میروم به خیابان گز کردن.
در یک طعم گس،در شوقِ سرکوب شده ی پس از یک خرمالوی کال،در یک برزخ به قدِ تمامی سرزمین های نرفته و کشف نشده،درست درونِ درگاهیِ یک درِ بدقلق گیر افتاده ام انگار،راه پس و پیشی نیست اگر هست من نمیبینم.میخواهم باور کنم به قول شاعری که "قصه همیشه از دل شب آغاز می شده است" بالاخره قصه غصه من هم در "دولت یار آخر شد"ی دارد اما این حس سِر شدن و کرختی نمیگذارد.
یکشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۷ | | فروغ |
لینک های مهم
نوشتههای پیشین
شهریور ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
شهریور ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
تیر ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۴۰۱
فروردین ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
دی ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
مرداد ۱۴۰۰
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۸
آذر ۱۳۹۸
آبان ۱۳۹۸
مهر ۱۳۹۸
شهریور ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
تیر ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
شهریور ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
تیر ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۴۰۱
فروردین ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
دی ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
مرداد ۱۴۰۰
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۸
آذر ۱۳۹۸
آبان ۱۳۹۸
مهر ۱۳۹۸
شهریور ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
کد