دشت های دور

در یک طعم گس،در شوقِ سرکوب شده ی پس از یک خرمالوی کال،در یک برزخ به قدِ تمامی سرزمین های نرفته و کشف نشده،درست درونِ درگاهیِ یک درِ بدقلق گیر افتاده ام انگار،راه پس و پیشی نیست اگر هست من نمیبینم.میخواهم باور کنم به قول شاعری که "قصه همیشه از دل شب آغاز می شده است" بالاخره قصه غصه من هم در "دولت یار آخر شد"ی دارد اما این حس سِر شدن و کرختی نمیگذارد.

همه اش مالِ چندوقت پیش است که با یک کامیون آمدند بی هوا یک بار سنگین چند تنی خالی کردند روی قفسه سینه ام ،این بار مال من نبود و نیست ، هیچ کس هم اما، سراغی از آن نمیگیرد، من هم مجبوری باهاش هی این طرف و آن طرف می روم. میروم با بار چند تنی ام می چرخم توی شهر حتی، انگار خودم هم بدم نیامده باشد،می روم بقالی شیر میخرم ،می روم کتابفروشی، میروم به خیابان گز کردن.

یکشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۷ |  | فروغ | 
لینک های مهم
نوشته‌های پیشین
کد
شمارنده

دریافت کد تاریخ شمسی

طراحی شده توسط بلک تم