از روانم دیگر چیزی باقی نمانده..با کالری ها و قدم ها و خزعبلات دیگر دارم خودم را گول میزنم..حالم بد است..حالم بدتر میشود وقتی که قدم در خیابان هایی میگذارم، کافه هایی میروم، با آدم هایی معاشرت دارم که هیج اطلاعی از وضعیتی که در آن هستم، در آن هستیم ندارند..حالم بد است..همیشه از خنده دیگران خوشحال میشدم این روزها بیخودی عصبی میشوم..حالم بد است...حوصله حرف زدن با آدم ها را ندارم..حوصله ندارم در فکرم به فارسی فکر کنم و در گفتگو با آدم ها به دو زبان غیر فارسی مجبور به معاشرت باشم..معاشرتی که هیچ حرف مشترکی هم ندارم..سر هر موضوعی گریه میکنم..چند ماه پیش یکی از دوستانم از قضیه ای پرسید و پرسید خوبی؟ همین... پرسید خوبی؟ و من گریه کردم. همان روزها کارمند بانک از من راجع به قضیه ای که شنیده بود پرسید و من باز ناخوداگاه گریه کردم...
امروز چند ماه گذشته است و من دیگر حال حتی با دیدن لبخند نوزادی، با شنیدن یک نوای فارسی در غیرمنتظره ترین زمان ممکن، با..... راستش با نفس کشیدن..حتی با نفس کشیدن اشکم جاری ست...
حالم بد است...