فقط از تمام من انگارچشمانم از مهلکه جان سالم به در برده ...جان سالم به در برده تا ببيند و هیچ کاری نکند. در این دشت برهوت هرروز که آفتاب طلوع میکند و هرروز که میمیرد هر غروب میمرم و هرروز صبح همچون ققنوسی رنجور چشمانم را رو به باتلاق باز میکنم و هیچ کاری نمیکنم...هيچ كاري نميكنم... هيچ كاري..
حالم بد است حرف تازه ای نیست اما هر حال بدی ای انگار حال تازه ای ست.هربار انگار فعل و انفعالاتی ست که تا به آن زخم تجربه اش نکرده ام.آه که به قول محمود دولت آبادی شیرینی زندکانی بیش از یک بار به کام آدم نمیشیند.اما تلخی هایش هربار تازه اند،هربار تازه تر... حس میکنم در باتلاقی از اندوه گیر افتاده ام که شاید پیشتر برای رهایی تقلا میکردم اما حالا...حالا تنم تلاشی برای زیستن ندارد انگار كه در اندوه مدفون مانده.و باتلاق ریه های پر از گل و لای غمم،راه تنفسم را بسته ..
پنجشنبه پنجم مهر ۱۳۹۷ | | فروغ |
لینک های مهم
نوشتههای پیشین
شهریور ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
شهریور ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
تیر ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۴۰۱
فروردین ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
دی ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
مرداد ۱۴۰۰
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۸
آذر ۱۳۹۸
آبان ۱۳۹۸
مهر ۱۳۹۸
شهریور ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
تیر ۱۴۰۲
اردیبهشت ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
بهمن ۱۴۰۱
دی ۱۴۰۱
شهریور ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
تیر ۱۴۰۱
خرداد ۱۴۰۱
اردیبهشت ۱۴۰۱
فروردین ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
دی ۱۴۰۰
آذر ۱۴۰۰
مرداد ۱۴۰۰
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۸
آذر ۱۳۹۸
آبان ۱۳۹۸
مهر ۱۳۹۸
شهریور ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
کد